hot page

ساخت وبلاگ
عزیز خونمونه . نیکی رو با هزار ترفند بردم مهدکودک . دلش میخواد بره اما تنبلی میکنه خیلی آروم بلند میشه تا بره دستشویی جون آدم بالا میاد خلاصه برگشتم خونه یه کم کارا مون رو ردیف کردیم با عزیز و نیکان رفتیم دوشنبه بازار و عزیز مثل همیشه واسشون خرید کرد برای نیکان یه بوق گرفت ازینا که تو استادیوم ها می hot page...ادامه مطلب
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9nikikuchulu7 بازدید : 12 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 20:48

ساعت : 12:38 | تاریخ : دوشنبه 22 مهر 1392 | نویسنده : آرزوبازدید : مرتبهبه وب خاطرات من و فرشته هام خوش اومدید لطفا واسمون یادگاری بنویسید تا همیشه با خوندنش به یادتون باشمموضوع : ساعت : 5:19 | تاریخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 | نویسنده : آرزوبازدید : 9 مرتبهمعمولا نیکی و نیکتن که باهم بازی میکنن نیک hot page...ادامه مطلب
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9nikikuchulu7 بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 29 اسفند 1395 ساعت: 2:57

ساعت : 12:38 | تاریخ : دوشنبه 22 مهر 1392 | نویسنده : آرزو

بازدید : مرتبه

به وب خاطرات من و فرشته هام خوش اومدید 

لطفا واسمون یادگاری بنویسید تا همیشه با خوندنش به یادتون باشم

موضوع :

hot page...
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : تولدت مبارک,تولدت مبارك,تولد, نویسنده : 9nikikuchulu7 بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 19:40

ساعت : 12:38 | تاریخ : دوشنبه 22 مهر 1392 | نویسنده : آرزو بازدید : مرتبه به وب خاطرات من و فرشته هام خوش اومدید  لطفا واسمون یادگاری بنویسید تا همیشه با خوندنش به یادتون باشم موضوع : ساعت : 11:17 | تاریخ : يکشنبه 17 مرداد 1395 | نویسنده : آرزو بازدید : 23 مرتبه یه خاطره بگم از شب قدر سومین شب قدر بود . نیکی گفت بچه ها میرن مسجد ما هم بریم خیلی دلم نبود که بریم چون نمیتونم کنترلشون کنم . ساعت 11 شب بود و بچه ها همچنان مشعول بدو بدو دور خونه و شیطونی. دیدم به حرف بابابشون گوش نمیدن الانه که باباشون عصبانی بشه پاشدم گفتم بریم مسجد بچه ها خوشحال دویدن و کفش پوشین  و بماند که نکی پایین بلوک خورد زمین بسکه هول میدوید و دستاش تمام خونی شد . رفتیم تو حیاط مسجد همه داشتن دعای جوشن کبیر رو میخوندن نیکی دنبال دوستاش منم یه کم نشستم و بعد دیدم دیر شد اومدنشون بلند شدم دنبالشون گشتن تو اون شلوغی هی پیداشون میکردم هی گم میشدن آخرش یه جا نشستم و گفتم دوستات میان از اینجا رد شن ما میبینمشون قبول نکرد گفت میرم تو خود مسجد دنبالشون رفتن نیکی همانا و دعا تموم شدن همانا نصف جمعیت بلند شدن که بر hot page...ادامه مطلب
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : شب قدر,شب قدر کدام شب است,شب قدر کی فضیلت, نویسنده : 9nikikuchulu7 بازدید : 41 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 19:40

ساعت : 12:38 | تاریخ : دوشنبه 22 مهر 1392 | نویسنده : آرزو بازدید : مرتبه به وب خاطرات من و فرشته هام خوش اومدید  لطفا واسمون یادگاری بنویسید تا همیشه با خوندنش به یادتون باشم موضوع : ساعت : 12:51 | تاریخ : يکشنبه 17 مرداد 1395 | نویسنده : آرزو بازدید : 20 مرتبه یه روز هانیه با دوچرخه رفت نون بخره خیلی هم مثلا ناراضی بود که داره میره البته به ظاهر نیکی از اون روز گیر داد که منم خودم برم نون بخرم هر چی توضیح دادم که نیکی جان تو هم اندازه اون شدی میری گوش نکرد یه روز از بیرون میومدیم از دهنم پرید بریم نون بگیرم نیکی گریه گریه که تو برو خونه من میرم نونوایی خلاصه که نیکی رو سرکوچه نونوایی پیاده کردم و نگاه کرد که من دنبالش نرم وقتی حسابی دور شد دنبالش رفتم نیکی رفت نونوایی و نون گرفت و اومد بیرون چه لحظه باشکوهی بود اونقد حس غرور داشت که نگو و نپرس بعد به من گفت شما با ماشین برید و من خودم میام گفتم باشه یه کم نگاه کرد  دور و برش رو راه خونه رو پیدا نکرد به من گفت با یه حالتی که منت سر من گذاشته امروز رو باهات میام و با هم برگشتیم --------------------- گذشت تا امروز که گفتم بچه hot page...ادامه مطلب
ما را در سایت hot page دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9nikikuchulu7 بازدید : 42 تاريخ : دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت: 19:40